+
تو خنکای ده درجه شب، در حالی که هنوز دست چپم رو به سختی بکار میگیرم، تکیه دادم به نردههای خونۀ همسایه و ستارهها رو تماشا میکنم. کرونا، چکاپ بیمارستان، وضعیت دستم، مشکلات دفتر… واقعیت اینه که این روزها بیشتر از هر زمان دیگهای تو ماههای اخیر احساس خستگی میکنم.
These damn freaking’ days…
گاهی هم اینطوری…
Wednesday. May 13, 2020. 04:23 P.M
24 اردیبهشت 1399
+
هیچوقت نمیدونی که خاطرات قدیمی و فراموش شدهات، چه روزی ممکنه که ناگهان به سراغت بیان.
یک روز، اون خاطره میتونه اسم بچهای باشه که کنارت مینشسته. یک روز دیگه ممکنه اسم خیابونی باشه که خوابش رو دیدی، و یک روز، واژهای که تو اون روزها هنوز معناش رو نمیدونستی…
بالاخره یک روز به سراغت میان؛ طوری که انگار هرگز فراموششون نکرده بودی.
Saturday. May 09, 2020. 04:23 P.M
20 اردیبهشت 1399
+
ほら目の前に、広がった僕らの 生きる世界…
ببین که پیشرومون چه جهان پهناوری گسترده شده…
By: ViViD
سال گذشته در چنین روز و ساعاتی در حالی که تنها کتابی که توی کیفم داشتم رو ورق میزدم، منتظر پرواز توکیو از فرودگاه آتاتورک بودم. اما الان انگار که یه دایره رو دور زده باشم، باز نشستم و به صدای قورباغههای شالیزار پشت پنجره گوش میدم.:-)
Saturday. May 09, 2020. 03:23 P.M
20 اردیبهشت 1399
+
“I hate being a slave to my emotions; but just because I reject them, doesn’t mean they disappear.”
He said.
Thursday. May 07, 2020. 11:20 P.M
18 اردیبهشت 1399
+
حافظه آدمیزاد هم جدا چیز عجیبیه؛ 4KB نسبتهای مثلثاتی به سختی توش جا میشه؛ اما برای جا دادن یاد و خاطرات آدمها، حقیقتا 4TB هم براش کمه.
Monday. May 04, 2020. 10:45 P.M
14 اردیبهشت 1399
+
خاطرم هست که یکی میگفت افغانها به همراه مریض میگن «نگران.»
قشنگ نیست؟ مثلا از یکی بپرسن «کسی نگرانت هست؟ نگرانت کجاست؟»
یا بهش بگن «من نگرانت میشم.»
یا یکی بگه «خیالم راحته؛ فلانی نگرانمه…»
پ.ن: اون یک نفر به تصورم که زهرا بوده باشه.