…
امشب داستانی میخوندم، که به شدت برام تداعیگر کتاب سیبل بود.
خوب بادم هست که این کتاب چقدر حس غریب و ناملموسی برای من داشت. خوندش حقیقتا ترسناک بود و در عین حال نمیتونستم از روی سطرها چشم بردارم.
سیبل، داستان دختری بود در دنیای واقعی که 14 شخصیت (اگر اشتباه نکنم.شاید هم 12 تا) داشت. هر کدام با ویژگیهای کامل، اعم از اسم و مشخصات ظاهری. هر زمان امکان داشت یکی از شخصیتها بروز کنه و وقتی نوبت به بعدی میرسید، چیزی از شخصیتهای قبلی به یاد نمیآورد. ممکن بود به یکباره خودش رو وسط خیابون بببینه، اما نمی دونست کجاست و چرا.
این داستان هم در واقع داستان زندگی چنین آدمی رو روایت میکرد.
حتی میشه گفت که تا اندازه ای هم برای من تداعیگر زندگینامه ی پاگانینی نوازنده ی شهیر ویولن بود.
داستان از پسربچه ای صحبت میکنه که پدرش نوازندهی سرشناسی بوده که این بچه رو با برنامهی قبلی و با هدف سرمایه گذاری روی استعداد موسیقاییش به دنیا میاره و از کودکی تحت تعالیم شدید بهش آموزش میده. هر زمان این بچه از پس نوازندگی بر نمیاومده، از طرف این پدر مورد ضرب و جرح قرار میگرفته و این جریان اینقدر ادامه پیدا میکنه که درون این پسر دو شخصیت کاملا متناقض به وجود میاد.
یکی علاقمند به موسیقی و یک ویولنیست تمام عیار، و دیگری منزجر از موسیقی و از نیمهی دیگر خودش.
شخصیت اولینِ این پسر، شخصیتی بود موسوم به شخصیت سفید که چیزی از خاطرات وجه دیگرش به یاد نمیآورد. ممکن بود یک روز صبح از خواب بلند بشه و شخصیت سفیدش نمود پیدا کنه و شب چه بسا که شخصیت سیاه چیزی از وجه دیگرش به یاد نیاره و فقط آگاه باشه که «دیگری» ای هم وجود داره.
زمان خوندن این داستان با یادآوری تمام حسهای غریبش اینقدر توی مونیتور بودم که گذشت زمان رو احساس نکردم. مقولۀ دردناکیه و مستندات نشون داده که حقیقت داره.
پ.ن: از سیبل تصویری همیشگی و هول انگیز تو ذهنم باقی مونده. تصویری از شهرکی خالی از سکنه، شیشههای شکسته، خورشید در حال غروب، آسمان سرد و بدون ابر زمستون و سیبلی که بعد از بیدار شدن شخصیت حقیقیش با وحشت به این فکر میکنه که من کجام؛ اینجا… کجاست…