…
چند روز پیش در راستای آموزشهای مرتبط با نقدنویسی و شناخت داستان، داشتم به یکی از بچهها کمک میکردم که یک داستان معناگرایانه_یه انیمه شورت مووی رو در واقع_، که بهش معرفی کرده بودم رو نقد کنه.
این فیلم کوتاه در مورد تاثیر کلام هست و کار یکی از کارگردانهایی هست که من بسیار به کارهای معناگرایانهش علاقه دارم.
اسم این فیلم کوتاه 水のコトバ ست. به معنای کلام آب. آخر این فیلم کوتاه سکانسهایی وجود داره که فوقالعاده دیدنیه و سمبل بسیار زیبایی از تاثیر کلام هست که در واقع نقطهی اوج داستان به شمار میاد. بسیار هم زیبا به تصویر کشیده شده و موسیقی بسیار هماهنگ و جالبی داره.
داخل این صحنهها که چندان هم قصد باز کردن و اسپویل معناییش رو ندارم، نشون میده که چطور ماهی و حبابها از سطح بالا میان و دیده میشن.
همه ی اینها رو گفتم که بگم چند شب پیش بعد از مدتها، خواب این صحنهها رو میدیدم.
اصلا نمیتونم شرح بدم که چطور بود. تمام شب رو تا صبح نیمه خواب و بیدار بودم و این صحنهها چندین و چند بار تکرار شد در حالی که خودم روی پل ایستاده بودم.
میتونم بگم که احساس داستان کامل به خوردم رفت؛ اون لحظه که ماهی با حبابها بالا میومد… و واقعا در وصف نگنجد!
نمیتونم بگم که چقدر تجربۀ حیرتانگیزی بود!
گاهی خوابهایی میبینم که حسهای غریبی دارن و حقیقتا لذتبخشان. تجربههای جدیدی هستن؛ اینقدر که مطمئنم هیچ زمان در بیداری تجربهشون نخواهم کرد…
البته انگار تعدادشون جدیدا خیلی زیاد شده.
فکر کنم دارم پیغمبر میشم. لول
…
هیچوقت نفهمیدم که این کاراکتر چطور شد قسمتی از روح و روان من. مثل اینکه انعکاسی باشه از حسِ ترسِ از دست دادن، حس اهمیت دادن، نگرانی و حس دوست داشتنی که درون من هست.
بعد از گذشت چندین سال هنوز گه گاه خوابش رو میبینم. خواب پسرکی نحیف و مریض که هر آن ممکنه فروبریزه.
دستم رو دراز میکنم؛ اون هم دستش رو دراز می کنه. حسی مثل اصابت نوک انگشتها به هم. مثل انعکاسی، سایه ای، چیزی… از روح و موجودیت من؛ اما…
این رو خوب میدونم؛ که او، من نیستم…
The Time When I Found You…
: )