دیشب خوابت رو میدیدم کوزو!
بعد که بلند شدم، برای بار چندم تو این ماه به خودم گفتم کاش آدمها معرفت بیشتری داشتن؛ که حداقل ارزش درگیری فکری رو برات داشته باشن.
احساس کردم که نیاز به یکی از اون مشتهای معروف آذر هست که بگه «بسه دیگه؛ چرا ول نمیکنی؟ آدمها لزوما با معرفت نمیشن…»
شینه بابا! برو بیرون…
تویی که حتی به یاد شبهایی که از تاریکی میترسیدی و برات تا دم دمای صبح قصه میگفتم، یک لحظه تردید نکردی…
تو… کوزو!!
خانه به دوشی هم عالمی داره؛ گاهی دوست دارم اسباب کشی کنم یه طرف دیگه. جایی که آدمهاش ناشناس باشن؛ اما توانش نیست.
ولی خب؛ گاهی همینجا بهترین جای دنیاست ; )
این روزها وقتی دراز میکشم روی تخت و نگاهم می افته به نقاشی هیروکی و نواکیت روی در کمد؛ حس عجیبی بهم دست میده. اونقدری که گاهی با خرسندی تمام از خوابیدن منصرف میشم…
…

The great sky that I looked up at grows serene in blue
I’ve decided to open the closed window
The moment that seems to able to change and even the world
…Is always right by my side