+
وقتی رسیدم دم دمای غروب بود.
من و جبروت کیتسونهها و…
باد سرد ملایم، پرچمهای قرمزرنگِ معبد ایناری و صدای سحرآمیز و بینظیر زنگولههای معبد، زمان نیایش مردم محلی…
+
بهش میگی شما تصور نمی کنین یک ساعت زمان بسیار محدودی بود برای یه امتحان اقتصاد اوپن بوک با شش تا سوال؟!
یعنی یکطوری سرش رو تکون میده و در حالی که به دور دست ها خیره شده با لحنی فلسفی میگه: «پس زمان کم بود…» که انگار بار اولیه که این قضیه رو میشنوه!
+
وقتی یه اتفاقی میافته که غیره منتظرهست و اونقدرها هم باب میلت نبوده، خیلی عجیب نیست اگر اولش پرخاش کنی، چرند بگی، فحش بدی، پا بکوبی زمین یا لج کنی و لگد بندازی؛
ولی یه زمانی دیگه باید برات حل بشه این مساله. نمیشه تا ابد همینطوری ادامه پیدا کنه که. باید بپذیریش و ببینی که حالا چطوری میشه باهاش کنار اومد.
اگر این اتفاق نیفته، خیلی راحت میتونی تبدیل بشی به یه آدم ناله و حراف، که بیش از هر کسی میتونه حوصلۀ منو تو این دنیا سر ببره.
+
آخرین روز کورس های دانشگاه و چهار ماه طاقت فرسا و پرماجرا که به هر ترتیبی بود، بالاخره گذشت…
پ.ن: الان فقط دوست دارم بشینم یه گوشه و در حالی که هیچ کار خاصی انجام نمی دم، به Boku ni Dekiru Koto گوش کنم و با اقتدار تمام قهوۀ ترکم رو مزه مزه کنم!
+
یکی از لذتهای مسلم و اکید ماههای اخیر زندگی من، این بوده که هر از چند گاهی یکی دو شاخه گل مریم بگیرم و بذارم رو میز داخل اتاقم.
زمانی که از نظر بصری درگیرم، این خیلی برام خوشاینده که از طریق حس بویایی و شنوایی روند پرفشار زندگی رو مقداری متفاوت کنم.
حالا چه میشه کرد با روزهای سرد بدون مریم؟ لول
شاید که بد نباشه اگر نرگس رو امتحان کنم. ^^