+
عزیزی که شما باشی، وقتی حتی اونقدر خودت رو به من نزدیک احساس نمیکنی که به راحتی باهام حرف بزنی، چرا باید برات اهمیت داشته باشه که عقیدۀ من در مورد چیزها چیه؟ چرا باید سعی کنی که مطابق با اونها رفتار کنی؟ این همون دلیلی نیست که باعث میشه احساس ناراحتی کنی؟
حرفهای من نمایانگر شخصیت و باورهای منه؛ دلیلی نداره بقیه مثل من فکر یا رفتار کنن؛ حتی اگر من دوستشون نداشته باشم. قرار نیست طرز تفکر هفت، هشت میلیارد آدمی که روی زمین زندگی میکنن با من یکسان باشه. تفکرات و اعمال بقیه، مادامی که آسیبی به من نرسونه، من صاحبانشون رو به همون شکلی که هستن میپذیرم.
見渡せない地図がある 、途方に暮れるほど広く
知ること諦めそうになる
僕らはとてもシャイで 、簡単に傷つきやすい
だから高いお城建てて
見下ろしてるの
نقشۀ وسیع و پهناوری وجود داره؛ که نمیتونی تمامش رو یکجا ببینی،
اونقدر بزرگه که توش گم میشی، و ناگهان از خیر تمام چیزهایی که میدونی، میگذری.
ما آدمها موجوداتی خجالتی هستیم که به راحتی آزرده خاطر و زخمی میشیم،
پس ساختمانهای بلندی میسازیم و از اون بالا به تماشای چیزها میشینیم.
immi
「Sign of Love」
اینکه عادت دارم تخممرغ رو سر به ته بشکنم، توی سوپ کشک بزنم، همراه پنیر عسل بخورم و یا اینکه قاشق چایخوری رو برعکس توی فنجون بچرخونم، بر این باورم که مسالۀ قابل توجهای نیست؛ و نه حتی اینکه با هیولاها خوش میگذرونم و از خوابیدن زیر ماسک روباه لذت میبرم.
اما نسبت بهشون خودآگاهی دارم؛ مثلا به این دلیل که تا حالا چندین بار بهم گفتن که به خاطر سر به ته شکستن تخممرغ، تو لیلیپوت جنگ شده!! : ))
آفتاب پشت پنجره، آنچنان رنگ واژههای روی کاغذ رو میبره، که انگار نه انگار یک روزی اونجا بودن.
اما اهمیت چندانی نداره. مهم نیست اگر ناپدید بشن و دوباره و دوباره جملههای جدیدی بجاشون بنویسم؛ حقیقت اینه که در اصل ماجرا تغییری ایجاد نمیشه؛ واقعیت حضور اون روزها، اون تلاشها و اون جملهها… تا آخرین روز تاریخ به قوت خودش باقی خواهد موند.;-)
دراز که کشیدم، شب از نیمه گذشته بود. باد خنکی از پنجرۀ نیمه باز میومد تو و سر راهش فورین پشت پنجره رو با حرکت ملایمی تکون میداد. بهش گوش میدادم که خوابم برد.
خواب جینجای Toyokawa رو میدیدم. هوا سرد بود و نسیم نه چندان ملایمی پرچمهای قرمز رنگ جینجا رو آشفته میکرد. صدای وانیگوچیِ جینجا به گوش میرسید. زمان اما… انگار که از حرکت باز ایستاده بود…
من جا موندهم…
میون پرچمهای قرمز رنگ جینجای او ایناری و کیتسونههای ساکت و سنگی…
توی اون غروب سرد زمستونی،
جا موندهم…