Skip to content

Archive for October, 2017

31
Oct

 

وقتی ساعت هشت شب با نور فلش گوشی و زیر حضور پررنگ ماه، روی تنۀ درخت سالخوردۀ دانشکده بدنبال یک نشان کهنه اما آشنا بگردی.

 

29
Oct

 

گاهی از خودم می‌پرسم، انصاف دقیقا کجای کار این دنیاست؛ اگر قرار نباشه که کسی در میانه‌های راه، ناگهان سوتی بکشه، صحنه رو نگه داره و بگه «هی! حالا جاها عوض!»

 

28
Oct

 

تمرین می‌کنم که بعضا و حداقل یکبار، کارهایی که دوستشون ندارم رو انجام بدم.

مثلا اینکه روسری صورتی بپوشم.

 

27
Oct

 

همم…! چرا همچین چیزی زودتر به ذهنم نرسیده بود.

 

26
Oct

 

بعد از تو، بالاخره اون‌ها هم یه جا جات گذاشتن.

مثلا من، توی اون قطار چند سال پیش شهرری به تجریش.

یکبار پرسیدی از خودت که تو اون‌ها رو کجای زندگیت جا گذاشتی…؟!

 

26
Oct

 

。今度も聞こえなかったかな、どれだけ集めれば届くのだろう

 

20
Oct

+

 

عزیزی که شما باشی، وقتی حتی اونقدر خودت رو به من نزدیک احساس نمی‌کنی که به راحتی باهام حرف بزنی، چرا باید برات اهمیت داشته باشه که عقیدۀ من در مورد چیزها چیه؟ چرا باید سعی کنی که مطابق با اون‌ها رفتار کنی؟ این همون دلیلی نیست که باعث می‌شه احساس ناراحتی کنی؟

حرف‌های من نمایانگر شخصیت و باورهای منه؛ دلیلی نداره بقیه مثل من فکر یا رفتار کنن؛ حتی اگر من دوستشون نداشته باشم. قرار نیست طرز تفکر هفت، هشت میلیارد آدمی که روی زمین زندگی می‌کنن با من یکسان باشه. تفکرات و اعمال بقیه، مادامی که آسیبی به من نرسونه، من صاحبانشون رو به همون شکلی که هستن می‌پذیرم.

 

見渡せない地図がある 、途方に暮れるほど広く
知ること諦めそうになる
僕らはとてもシャイで 、簡単に傷つきやすい
だから高いお城建てて
見下ろしてるの

نقشۀ وسیع و پهناوری وجود داره؛ که نمی‌تونی تمامش رو یکجا ببینی،
اونقدر بزرگه که توش گم می‌شی، و ناگهان از خیر تمام چیزهایی که می‌دونی، می‌گذری.
ما آدم‌ها موجوداتی خجالتی هستیم که به راحتی آزرده خاطر و زخمی می‌شیم،
پس ساختمان‌های بلندی می‌سازیم و از اون بالا به تماشای چیزها می‌شینیم.

immi

「Sign of Love」

19
Oct

 

اینکه عادت دارم تخم‌مرغ رو سر به ته بشکنم، توی سوپ کشک بزنم، همراه پنیر عسل بخورم و یا اینکه قاشق چای‌خوری رو برعکس توی فنجون بچرخونم، بر این باورم که مسالۀ قابل توجه‌ای نیست؛ و نه حتی اینکه با هیولاها خوش می‌گذرونم و از خوابیدن زیر ماسک روباه لذت می‌برم.

 

اما نسبت بهشون خودآگاهی دارم؛ مثلا به این دلیل که تا حالا چندین‌ بار بهم گفتن که به خاطر سر به ته شکستن تخم‌مرغ، تو لیلی‌پوت جنگ شده!! : ))

 

19
Oct

آفتاب پشت پنجره، آنچنان رنگ واژه‌های روی کاغذ رو می‌بره، که انگار نه انگار یک روزی اونجا بودن.

اما اهمیت چندانی نداره. مهم نیست اگر ناپدید بشن و دوباره و دوباره جمله‌های جدیدی بجاشون بنویسم؛ حقیقت اینه که در اصل ماجرا تغییری ایجاد نمی‌شه؛ واقعیت حضور اون روزها، اون تلاش‌ها و اون جمله‌ها… تا آخرین روز تاریخ به قوت خودش باقی خواهد موند.;-)

 +

17
Oct

دراز که کشیدم، شب از نیمه گذشته بود. باد خنکی از پنجرۀ نیمه باز میومد تو و سر راهش فورین پشت پنجره رو با حرکت ملایمی تکون می‌داد. بهش گوش می‌دادم که خوابم برد.

خواب جینجای Toyokawa رو می‌دیدم. هوا سرد بود و نسیم نه چندان ملایمی پرچم‌های قرمز رنگ جینجا رو آشفته می‌کرد. صدای وانیگوچیِ جینجا به گوش می‌رسید. زمان اما… انگار که از حرکت باز ایستاده بود…

 

من جا مونده‌م…

میون پرچم‌های قرمز رنگ جینجای او ایناری و کیتسونه‌های ساکت و سنگی…

توی اون غروب سرد زمستونی،

جا مونده‌م…

 

  『+』 [+] P.S: 茜さす

16
Oct

 

استعداد عجیبی دارم در اینکه یک لیوان نوشیدنی گرم بذارم کنارم و اینقدر نخورم، و یا اونقدر آروم بخورم که سرد بشه و دست آخر مجبور بشم برم دوباره گرمش کنم.

این روند معمولا اونقدر ادامه پیدا می‌کنه تا بالاخره لیوان خالی بشه.

 

16
Oct

 

تصمیم دارم که از این به بعد پنجشنبه‌های هیجان‌انگیزم رو شهرنوردی کنم. مخلوطی از پیاده‌روی‌های چندساعتۀ استقامتی و تماشای مردم. دوست دارم که بیش از قبل این کار رو انجام بدم.

و اگر کسی پای پیاده روی داره، دوزو! 😉

!You’re always welcome