+
من و Chevy همسایهایم. من روزهای ابری، خنک و بارونی رو دوست دارم و اغلب از روزهای آفتابی فراریام. Chevy عاشق روزهای آفتابی و گرمه و اصلا با روزهای بارونی میونه نداره. وقتی گرم و آفتابیه، من به ندرت از خونه بیرون میرم. وقتی بارونیه کمتر میشه Chevy رو دید. وقتی صحبت قهوه میشه Chevy عاشق Americano ـه و من با Turkish و Latte خوش میگذرونم.
بعضی از روزها که نه هوا خیلی گرمه و نه خیلی سرد، نه پر از ابره و نه پر از آفتاب، من و Chevy با هم میریم که قدمی بزنیم و قهوهای بخوریم. اون Americano سفارش میده و من Latte ام رو میخورم. یکی دو ساعتی گپ میزنیم و بر میگردیم. قبل از اینکه هوا خیلی سرد بشه یا خیلی آفتابی.
من و Chimchim همسایهایم. من روزهای ابری و بارونی رو دوست دارم و اون روزهای گرم و آفتابی رو…
Sunday. June 30, 2019. 10:51 P.M
09 تیر 1398
+
سر کلاس زبان از Nobu خواستم که برای تمرین command ها دو دقیقه بشه معلم. وروجک با دستور “Run away” دو دور من رو دور کلاس دوونده، بعد در حالی که با یه لبخند گشاد، خیلی راحت نشسته رو صندلیش، انگشت شستش رو نشونم میده و میگه «پری سنسه گود جاب!» =))
دِ خب پدر سوخته! لول
این روزها یکبند دارم از دست این بچهها میخندم! اینطوریه که تجربه چیز خوبیه.;-)
Friday. June 28, 2019. 09:49 P.M
07 تیر 1398
+
تمام شب به سختی بارون باریده. در حال خوردن قهوۀ صبحگاهی از پشت پنجره به شهر خیس خورده نگاه میکنم. شب پر کاری رو پشت سر گذاشتم و بالاخره امروز، آخرین روز کاریِ هفته ست…
Friday. June 28, 2019. 07:00 A.M
07 تیر 1398
+
یکی از اولین کارهایی که کردم این بود که دوباره برای خودم یه فــورین خریدم. آویزونش کردم توی بالکن خونه. توی شهری که این همه بادخیزه، وجودش بیشتر از همیشه لازم به نظر میرسید.
هر دو پنجرۀ اتاق رو باز کردم و روی تخت خنک دراز کشیدم. به پردۀ سفید رنگ نگاه کردم که با هر نسیم عصرگاهیِ روز یکشنبه، تا سقف اتاق بالا میرفت. در حالی که به صدای گاه و بیگاه فــورینِ پشت پنجره گوش میدادم، چشمهام رو بستم. به این فکر کردم که اوقات بطالت هم میتونه برای خودش دلنشین باشه. آخرین بار کی این همه بیدغدغه تجربهش کرده بودم…؟
همم~ کش و قوسی به بدنم دادم و دوباره با رقص پرده و صدای فــورین، سرگرم شدم.
Sunday. June 23, 2019. 09:20 P.M
02 تیر 1398
+
کلاس تموم شده. بیشتر بچهها رفتن؛ بعضیها هم هنوز منتظرن که والدینشون بیان دنبالشون. از Miyu که دور و برم میپلکه میپرسم خواهر و برادر نداره؟ جواب میده که نه. میپرسم دوست نداره که یه خواهر یا برادر داشته باشه؟ جواب میده «چرا؛ ولی دیگه قضیه تموم شدهست.» (もう終わったの)
اونقدر از جوابش خندیدم که بعدا مجبور شدم به Enchou Sensei توضیح بدم از چه بابت بوده. یعنی این بچهها گاهی حقیقتا بامزه میشن. لول
Thursday. June 20, 2019. 11:20 P.M
30 خرداد 1398
+
ساعت ده و نیم شب 6.4 ریشتر زلزله اومده. در ورودی رو باز کردم ببینم آیا هیچ نشونهای از حادثه هست یا نه؛ اما از حادثه که هیچ، از حیات شبانگاهی مردم هم نشونهای نمیبینم. خب لامصبها حداقل دو تا چراغ روشن کنین که یعنی فهمیدیم یه اتفاقی افتاده!
Tuesday. June 18, 2019. 10:00 A.M
28 خرداد 1398
+
شاید بعضیها این رو بدونن؛ که من هر چقدر به مقولۀ آموختن علاقه دارم، در ازا علاقۀ بخصوصی به مقولۀ تدریس زبان ندارم. انگلیسی کمتر، ژاپنی و فارسی اصلا. در نتیجه اغلب از زیر پیشنهادهای آموزش زبان که کم هم نبودن، فرار کردم. یه دلیلش بحث بازده آموزش زبانه و شق دیگۀ قضیه بر میگرده به اینکه تخصص من مدیای عامهپسند ژاپن و تاثیرشه؛ من Creativity Developer ام؛ نه مدرس زبان. در نتیجه فکر میکنم بتونید حدس بزنید وقتی یکی از مدارسی که بهشون سر میزنم پیشنهاد کرد که یه کلاس زبان انگلیسی برای بچههاشون برگزار کنم، چقدر دوست داشتم بگم نه؛ ولی در نهایت به دلایلی این پیشنهاد رو پذیرفتم. شاید مهمترین دلیلش این باشه که حس کردم فرصت مناسبیه تا تاثیر برخی از شکلهای خلاق رسانه رو روی این ردۀ سنی، توی همین کشور تجربه کنم.
به هر صورت الان تدریس هر از چند گاه به دوازده تا شاگرد قد و نیم قد دبستانی (که تعدادیشون رو از قبل میشناختم) هم به بقیۀ کارهام اضافه شده. به معنای واقعی کلمه، زندگی هر روز از روز قبلش جذابتر میشه؛ و آیا به نظرت این زندگی دوستداشتنی نیست؟ لول;-)
Thursday. June 13, 2019. 10:40 A.M
23 خرداد 1398
+
– جدا عجیبه برام، دروغ چرا؛ حیرتآوره.
+ چی اینقدر عجیبه؟
– اینکه میبینم تو بعد از گذشت این همه وقت، هنوز این همه نُنری.
پ.ن: بعضیها جدا فراموش میکنن این صرفا دنیای خودشونه که داره حول محورشون میچرخه؛ نه دنیای بقیه.
Saturday. June 08, 2019. 10:09 P.M
18 خرداد 1398
+
من طبقۀ دوم یه ساختمون دو طبقه زندگی میکنم. بالای آپارتمان من به جز اتاقک کوچیک زیر شیروانی، واحد دیگهای وجود نداره. به علاوه اینجا دیوارها نازکه و اغلب از مصالح سبک ساخته شده که صدا رو به راحتی منتقل میکنه. شبها و گاها بعد از ظهرها اگر که خونه باشم، میشنوم که از بالای سقف اتاق صداهایی میاد. درسته که اینجا جن توی کمد ندارم؛ اما بجاش یه Tenjou Kudari * دارم که اون بالا داره باهام زندگی میکنه. لول
یکی از بامزگیهای زندگی تو این شهر شاید این باشه که عادت میکنی هر صدایی رو خیلی جدی نگیری؛ بلکه براش داستانها ببافی.
* 天井下り: یوکای بین سقف و بام. هیولای بسیار زشتیه که زبانی دراز و موهایی بلند داره. عاشق جاهای تنگ و تاریک مثل فضای خالی بین سقف خونهها و پشت بومهاست. وقتی هوا تاریک میشه، از سقف بیرون میخزه و مردم رو میترسونه.
Friday. June 07, 2019. 11:50 P.M
17 خرداد 1398
+
برای فردا ظهر بلیط Shinkansen دارم به مقصد توکیو. یه کنفرانس کاری دو روزهست که باید شرکت کنم؛ اما هنوز به داکیومنتهاش نگاه هم ننداختم. ها ها…
Sunday. June 02, 2019. 09:56 P.M
12 خرداد 1398
+
رفته بودم سفارش مهر Hanko بدم که باهاشون آشنا شدم. Ojiisan و Obaasan رو میگم. مغازهشون اونقدری با محل زندگی من فاصله نداره؛ از اون مغازههای محلیه که توی محیط 12 متریش هر چیزی که بگی پیدا میشه. همه چیز روی هم تلنبار شده و برای نشستن صاحب مغازه، یه قلبیل جا بیشتر نیست. بعد از اینکه سفارشم رو دادم، یک ساعتی نشستم پیششون و از هر دری گپ زدیم. از محله، از مدرسهها، دیدنیهای شهر، از مردمی که این دور و بر زندگی میکنن، از ایران، از زمستونها، از ارتفاع برف تو سندای و توهوکو.
بهشون گفتم که مغازهشون کوچیک و دوست داشتنیه. وقت برگشتن بهم یه بطری چای سبز دادن و ازم خواستن که بازم بهشون سر بزنم. با خودم گفتم دفعۀ بعد، حتما وقت رفتن یه خوراکی خوشمزه با خودم میبرم که دور هم بخوریم. مهم نیست که کجا باشی؛ گپ زدن با آدمها هر گوشهای از این دنیا خوشاینده…;-)