+
برای کیک پرتقال Shizue سان نقشۀ خوبی کشیده بودیم؛ میز Chevy رو کشونکشون بردیم بیرون و با بساط کامل عصرونه نشستیم تو پاگرد آپارتمان، جلوی واحدهامون. به چند تا قطعه گوش دادیم، با قهوههامون خوش گذروندیم و در حال لذت بردن از هوای بهاری، چند ساعتی از هر دری گپ زدیم. لذتبخشترین لحظات این روزهای من اگر که پرسیده باشید، همینهاست…
این روزها با تمام نگرانیهاش، از هر فرصتی برای نشستن کنار هم و گپ زدن استفاده میکنیم؛ روزهایی که هیچ کدوم دلمون نمیخواد با یادآوری خروارها فاصله و تابستون گرم و طولانی که قراره مثل آدامس کش بیاد، برای هم سختترش کنیم.
Thursday. April 30, 2020. 05:35 P.M
10 اردیبهشت 1399
+
اینکه بارها با خودت تکرار کنی که تنها نیستی و رو در و دیوار بنویسی که اوضاع روبراهه، به این معنی نیست که حقیقتا تنها نیستی؛ این به اون معناست که تو حتی از اونچه که فکر میکنی هم تنها تری.
هی با تو ام…
Monday. April 27, 2020. 11:30 P.M
08 اردیبهشت 1399
+
اگر آدمها علاوه بر نه گفتن، روی پذیرشِ نه شنیدن هم کار میکردن، روابط میتونست از اونچه که هست هم واقعیتر بشه.
Tuesday. April 21, 2020. 09:45 A.M
03 اردیبهشت 1399
+
ایستاده بودم زیر درخت ساکورای نزدیک محل کار و به حجم گلبرگهایی نگاه میکردم که همراه باد تاب میخوردن و به سرعت پراکنده میشدن. میتونستم صدای هیجان زدۀ چند تا بچه رو از پشت سر بشنوم که میگفتن «雪のようだ、見て». (نگاه کن مثل برف میمونه.)
دو روز بعد، دیگه چیزی از شکوفهها باقی نمونده بود. عمرشون همینقدر کوتاه بود. اون روز، آخرین روز کاری قبل از اعلام وضعیت اضطراری سراسری بود و بعدش، قرنطینه شروع شد…
***
Kobukuro
Sunday. April 19, 2020. 08:45 P.M
31 فروردین 1399
+
برای چندمین بار تو این دو هفتۀ گذشته، نشستم زیر درختهای ساکورا و مشغول خوردن نهارم شدم که چیزی بیشتر از یه سیب قرمز متوسط نبود. حتی روزهای شلوغ هم نمیتونه لذت گذر ایام رو ازم بگیره. و حقیقت اینه که من به لطف این شهر نه چندان بزرگ و زیبا، معنای حقیقی بهار رو امسال، بهتر از هر زمان دیگهای درک کردم…
Sunday. April 05, 2020. 05:42 P.M
17 فروردین 1399
+
و من اولین نشونههای بهار رو نه از دمای هوا فهمیدم و نه از شکوفههای گیلاس؛ از عنکبوت درشتی فهمیدم که توی بالکن خونه داره و سرتاسر پاییز و زمستون هیچ خبری ازش نبود.
Thursday. April 02, 2020. 07:22 P.M
14 فروردین 1399
+
چند ساعتی هست که تغییر وضعیت ندادهم. کمرم خشک شده از زاویۀ نود درجهای که از صدقه سر نشستن زیر Kotatsu ایجاد شده؛ اما همچنان انگیزۀ کافی برای تکون خوردن ندارم. هوا تاریک شده و دستم به کنترل چراغ سقفی نمیرسه؛ گرسنهم شده، شاید باید سری هم به دستشویی بزنم؛ اما آنچنان غرق گرمای خوشایند کرسی و بوی گلهای بهاری روی میز و صدای نمنم بارون شدهم که دلم نمیخواد تغییر وضعیت بدم. Blazer jacket ام رو برای مراسم پیش رو سفارش دادم و نگاهی به داکیومنتهای سال جدید انداختم؛ اما هنوز حس بررسی داکیومنتهای جلسۀ صبح فردا به سراغم نیومده.
Lazy days…
گاهی هم اینطوری…