青沼静菜
یکبار هم سر کار یه همکار داشتم که یه دختر جوان بود؛ دو سه سالی کوچکتر از من. دلیل مشخصی براش نداشتم؛ اما برام دوستداشتنی بود. یکطورهایی محکم، اما کیوت و بانمک. رابطۀ دوستانهای داشتیم و همیشه سعی میکردم مثل ارتباطم با تمام آدمهای دیگه احساسم رو بهش نشون بدم. هیچ وقت تو کار کردن با هم مشکلی نداشتیم، برعکس؛ به نظرم میومد که کاملا با هم مچ بودیم. همیشه باهاش نرم برخورد میکردم. حتی زمانهایی که دلیلی براش نداشتم.
آخر سال که شد، یکبار رئیسم صدام زد و گفت خانم فلانی که پارتنرت باشه، به فلان و بهمان دلیل فکر میکنه که تو توی پوزیشنی که هستی فلان و فلان…
با ناباوری پرسیدم که آیا داره باهام شوخی میکنه؟ گفت قضیه کاملا جدیه. پرسیدم دقیقا از کی دچار چنین سوء تفاهمی شده؟ هیچوقت یادم نمیره اون لحظه رو؛ وقتی شنیدم که جواب داد «از همون اول.» احساس دور و عجیبی داشت؛ به طرز غریبی تهی از همه چیز بود. اینکه تو تصور کنی توی یک رابطه از هر نوعش یک قلعه محکم و بلند بالا ساختی، اما بعدا بفهمی که در واقع از ابتدا هیچ چیز اونجا نبوده…
اون شب قبل از اینکه برگردم خونه، توی یکی از اتاقهای خالی تنها پیداش کردم. بهش گفتم که فلانی… حرفت به گوشم رسید. باشه، بیا فردا دوباره از نو شروع کنیم. همم؟
زد زیرگریه و گفت بابت اون سوء تفاهم و تمام حرفهایی که زده خیلی متاسفه. بابت اینکه از ابتدا چیزی به خودم نگفته. دستی به سرش کشیدم و گفتم عیبی نداره. کاریش نمیشه کرد. (خوب که فکر میکنم، این سناریو بارها تو زندگی من به انحای مختلف تکرار شده، و من واقعا ازش خستهم.)
دوره همکاری ما دقیقا سه روز بعد از اون اتفاق به پایان رسید و ما فرصت همکاری مجدد رو (شایدم بهتر باشه بگم جبران ماجرا رو) برای همیشه از دست دادیم.
بعد از اون قضیه، دیگه هیچوقت تو برخورد با همکارهای اون دوره، اون آدم سابق نشدم.